به پیشنهاد خیلیا.

و یادآوری یکی از دوستان بیان.

دیروز رفتم کتابفروشی و کتاب رنج مقدس رو خریدم.

بیخیال کتاب و دفتر و جزوه شدم .و تا امروز تمومش کردم.

نمیدونم میشه اسمشو چی گذاشت.به قول یکی از بچه های دبیرستان "تحت الجو"ام.یا واقعا بهم اثر کرده.

شاید اینکه زیادی شبیه قهرمان داستان بودم.تا نصفه هاش که مصطفی وارد داستان شد .شاید.چون دلم حرفایی که چشمم میخوند رو باور میکرد‌‌.شاید چون نویسنده عنصر باور پذیری که همون تعلیق باور ناپذیریه رو خوب به کار برده بود یا چی.!

اما هر چی هست.وقتی کتابو بستم.یه حسی بهم گفت" چقدر سیاهی".از ته قلبم حس میکنم دنیا رو ادماشو .خیلی جدی گرفتم.روابطی که هیچ بنیانی ندارن.ادمایی که هیچ تصمینی واسه بودن فرداشون نیس .عنوان و لقب و طعنه و تعریف یه سری .هعی!

یه جوریم.قرار بود فقط یه کتاب باشه .اما نبود.آینه بود.که زیادی پاک و زلال نشونم داد چقدر از خودم و اون فاطمه چند سال پیش فاصله گرفتم با ذهن غلط .با فکر غلط .با حس های غلط .که خدا نجاتم داد و نذاشت گند بزنه به اعتقادات دیگه ام.با اینکه نمیدونم چقدر از اون اعتقادات قلبی باقی مونده و چقدرش فقط شده تظاهر .عادت یا هرچی .!

خدا قبلنا نزدیک تر بود و حالا .بهتره بگم من ازش زیادی دور شدم!و تظاهر میکنم به بودنش .!

استاد داستان نویسی نمیدونم سر کلاس داستان چرا این حرفو باید بزنه.شاید کار خداست که من بشنوم و یادم بیاد.ظرفش که مهم نیس .گفت:خودت خودتو بساز ‌‌‌.بی اینکه به خوشایندی کسی فکر کنی که شبیه تو فکر میکنه.!

یا شبیه تو فکر نمیکنه.!خوشایند خداتو در نظر بگیر .و بقیه اش دیگه چیزی نیس !نیس که نیس .

داداش بزرگه همیشه میگه هدفت چیه واسه زندگی؟یه بار میگم پول.یه بار میگم زندگی راحت.یه بار میگم موفقیت.و اون هر بار میگه نچ هنوز نچ.تا اینکه هفته پیشها .گفت هدف اینه آدم خوبی باشی .!همین!ببین درس خوندن کمک میکنه؟اگه نه.نخون.واسه جی کاری رو بکنی که به هیچ دردی نمیخوره؟گفت مث اون دختر بچه ای شدی که واسه نوشتن مشقاش منتظره ازش تشکر کنن.میگفت تشکر واسه چیته؟مگه تو این وانفسایی که هر کس به فکر سود و زیان خودشه ،تو سودی به اونا رسوندی؟خب نخون اصلا .ننویس .به کسی لطمه ای نمیخوره.حس میکنی به توهم لطمه نمیخوره نکن.!کاری بکن که صلاحه.قالب و شکل که مهم نی!مگه زندگی چیه؟نشو الت دست فکرایی که واسه زندگی تو نیس .اختصاصی تو نیس!

اون حرفا هرچی بود .شد سیلی .و امشب خورد به صورتم.

با حرفای این کتاب .نقد های جدی هم بهش دارم.اما .کلیتش چیزی رو در من زنده کرد .که داشت میمرد.احیای مجدد.

حالا خیلی کارایی که قبلا به نظرم درست میومد.درست که نه.اما قاعده بود.دیگه نیس .!انجامشون عادت بود.بدون اینکه به اصلش فکر بشه.

امشب فکر میکنم.فردا فکر میکنم.فکر میکنم تا به نتیجه برسم.

نتیجه ای که راه نشون بده.که بشه حرفای استاد و حرفای داداشو توش گنجوند.!

سخت.اما باید گاهی کارایی که کردی و درستی و غلطیش فکر کنی.!

به ارزششون .و اینکه آیا ارزش اشکاتو داشت.ارزش عرق ریختن داشت؟ارزش خورد کردن خودتو داشت.؟

اینکه قراره دنبال چی بدوئی؟که قلبت واسه رسیدن بهش همیشه از حد معمولش بیشتر بتپه؟

.

دورها اوایی ست.که مرا میخواند!

‌‌

خداحافظ

 

 


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها