هرچه عاشق‌تر، تنهاتر!
محبوب من! شما که می‌خندید، شقایق‌ها باز می‌شوند. ماه بالا می‌آید. مهتاب خودش را می‌گسترداند. دریای مازندران آرام می‌گیرد. آب‌های خلیج فارس به ساحل می‌آیند،‌ ماسه‌های خاک ایران را می‌بوسند و دوباره به دریا بازمی‌گردند.
شما که می‌خندید، عکس‌های توی آلبوم خانوادگی‌مان، همه می‌خندند. حتی عکس‌های سیاه و سفید، حتی گل‌های کارت‌پستال‌های نوروز هم می‌شکفند.
محبوب من! شما کنار درخت انجیر خانة ما ایستاده بودید. بادی وزید. چشم‌هاتان را بستید. باز کردید، سال تحویل شد. من خندیدم.
محبوب من! روز، همان دمی که عاشق شما شدم، احساس کردم چیزی در جانم در حال جابه‌جا شدن است. در جان من یک راه قدیمی است؛ پر از خاطرة آمدن‌ها و رفتن‌ها. خاطرة سر چرخاندن‌ها، نگاه کردن‌ها. پر از نفس عاشق‌هایی که سراسیمه آمده‌آند و رفته‌اند و نفس به هوای آن پاشیده‌اند.
هر سده‌ای عاشق‌های خود را دارد. دوست داشتن یک طلب مادرزاد است. آن که به اندازة سهمش از عشق عاشق نیست، مغبونی ابدی است.
محبوب من! درد عاشق، بدون شرح است. لحظه‌ عاشق شدن، لحظة عاشقی است که یکباره هستی آدمی را غارت کند. در آنِ عاشقی، جسم عاشق محو می‌شود و جانش غباری است که در طوفان سرگردان است.
محمد صالح علا
.
پ.ن کاش بلد بودم اینطوری باهات حرف بزنم!

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها