مرا در آغوش بگیر.

در این کوران سرما .

تنهایی.

و ملال.

آنقدر محکم که صدای استخوان هایم به گوش مردم این شهر برسد.

و تن بی جان و ناتوانم.

میان دست هایت زنده بماند.

این روزها.نه کلام و نه موسیقی .یارای یاری دادنم را ندارند و هیچ دیواری برای تکیه کردن .برای ایستادن نمییابم

خدا میان نماز هایم هم سکوت کرده و فقط گریه هایم را تماشا میکند .

و صدای پایان ناپذیر غم میان حنجره ی خانه سرد و ساکت تکرار و تکرار و تکرار میشود.

مرگ رنگ و بوی تازه ای گرفته و هیچ جای زندگی خبر از ماندن نمیدهد.

خبراز ذوق آینده نمیدهد.

نشانی از شوق برای فردا .نیست‌

مردم شهر و حتی خانه بی رحم و مروت شده اند.

دنیا به رویم شمشیر از رو کشیده‌

مرا در آغوش بگیر .

هرچند برای لحظه ای کوتاه .

بگذار همخوانی و تقابل تپش های نزدیک دو قلب .

زنده بودن را فریاد بزند.

ادامه داشتن را.

.

و به من بفهمان.

دنیا هنوز میتواند با همه سختی ها و رنج ها و تنهایی هایش .جای خوبی برای خوشبخت بودن، باشد .

.

پ.ن:

این روزا چرا این شکلی شد؟

و چرا از همیشه زندگیم تنها ترم؟

یه روزی عاشق این شعر فاضل بودم که میگفت:


چه شوری بهتر از برخورد برق چشم ها با هم
نگاهش را تماشا کن، اگر فهمید حاشا کن

من از مرگی سخن گفتم که پیش از مرگ می آید
به آه عشق» کاری برتر از اعجاز عیسی کن

خطر کن! زندگی بی او چه فرقی می کند با مرگ
به اسم صبر، کم با زندگی امروز و فردا کن.

الان اما.حسش نیس!


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین جستجو ها