این فاطمه امشبی رو اصلا نمیشناسم.!

چم شده نمیدونم!

هر چی هس.وقت دیوونگیمه انگار!

خب من یه سری هدف تو زندگیم ترسیم کردم.مثلا داستان نویسی. معلم زبان شدن و یه حقوق دان خوب شدن.همشون در حد ساده و متعادل نه خیلی شاخ.نه خیلی دون!

امروز وقتی تو کتابخونه دانشگاه داشتم کتاب"حرکت در مه "رو میخوندم و یه سری چیزا واسه داستان جدیدم جدا میکردم از ویژگی های شخصیتی رو که تو این کتاب کاملا بررسی شده .یهو یکی گفت منم میخوام بیام کلاس داستانت.

یه جوری شدم._وای خودمو نمیشناسم!_

اولش گفت چرا تو انقدر از من جلوتری؟چرا انقدر کتاب خوندی و من نخوندم؟

چرا شعر میخونی و من نمیخونم؟چرا تو المپیاد ادبی شرکت کردی و من نع؟چرا تو کلاس زبانتو تموم کردی من از زبان متنفرم؟

بعدش گفت منم میخوام بیام کلاس داستان و بعدشم زبان !ازم ادرس گرفت و شماره تلفن ورک شاپ رو.دادم بهشاااا.ولی ته دلم جیز جیز صدا میداد انگار رو صفحه میله میله ای باربیکیو گذاشته بودمش .اون روزی که سر عروس و دوماد قند سابیدمو بغضمو قورت دادم و به عروس تبریک گفتم و محکم بغلش کردم و دو تا از اون اهنگای نافرم رو تو پخش خونشون پلی کردمو دست زدم و کل کشیدم و به خودم گفتم خاک تو سرت دل بدبختم!انقدر جیز جیز نمیکرد دلم!!!

چم شده .!یا بسم الله!

جن زده شدم امشب !

هی بابا!

اصلا انگار عشقم شده اینکارا.کسی انگار یهو عشقمو دوباره ازم گرفته.و یه کاری کرده که نتونم بهش برسم.عین بچه ها شدم!بغضم گرفته !هی میخوام جیغ بزنم این یکیییییی دیگه ماااال خودمه لعنتییییییییی.

نمیدمش به توووووو.ولی عقلم میگه این راه فقط راه تو نیس که!همه حق دارن انتخابش کنن.اما قلبم دیوونه بازی درآورده.چشمامم بیخواب شده .غیرتی شدم!

چرا ؟

کی این طوری شدم؟انقدر بی منطق و کودک مغز؟


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها