هی میخوام یه چیزی بگم.

نمیدونم اصلا گفتنش درسته یا نه.

اصلا نمیدونم میتونم بگم .یا اگه بگم شر میشه!و داستان درست میشه.

من بیشتر اوقات اول کارو انجام میدم بعد به افتضاح پیش اومده بعدش فکر میکنم!!!و بعد به این فکر میکنم که آیا این کار اصلا درست بود ؟باید انجامش میدادم آیا اصلا؟

ولی امشب آرزو میکردم کاش مثل قدیما .مثل همون موقع که اول کاری رو انجام میدادم بعد فکر میکردم.امشبم این حرفو میزدم و بعد میرفتم گم و گور میشدم و داستانای بعدشو افتضاحات ناشی از این حرفو یا به فرار یا به ننگ و نام بعدش به جون میخریدم.

ولی حیف که این فاطمه محافظه کار حالا هیچی از شخصیت سالهای قبلشو با خودش نگه نداشته و دیوونگیش و بچه بازیاش به صفر رسیده تقریبا!

حیف.

دیوونگی مثل اون وقتی که لای دفترشو بدون اینکه بدونه .باز کردم و توش نوشتم‌"هرچی بشه.یکی هست!"

حماقت محض بووووود.اه!

 


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها