مامان بزرگ تو خواب و بیداریش .چشمش به من که افتاد لبخند زد .

فقط منو میشناسه تو این حال .میگه فاطمه ام.تنها کلمه مفهومش اینه!

نتونستم بمونم.

اومدم خونه.دارم دق میکنم.

نمیدونم شاید الان من باید اونجا میبودم.

چون مامان با چشمای اشکیش هزار بار ازم خواست بمونم.

نتونستم.

دست من نبود.می موندم عین چی اشک میریختم و فین فین میکردم که چی بشه؟که هی با هر فاطمه گفتن بگم جان و جون بدم؟

نباید میومدم خونه .

خدایا بگو که خوب میشه حالش .

بگوووویه امشبو باهام حرف بزن!

اینکه الان اینجام.

دلیلش اینه از تنهایی میترسم.

نه که کسی خونه نباشه.

اما سکوت خونه داره بدجور آزارم میده .

اینجا بهتره!


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها