طی صحبتای میخواهم‌زنده بمانم و اینا.ساعت ۱۲ه و من خونممممم.

نموندم کلاسای بعد ازظهرو.طی یه تصمیم ناگهانی و با یه بغض عمیق و یه خمیازه بلند!و وقتی کلید انداختم و اومدم تو خونه بووووی غذاااای مامانی همه جا رو گرفته بود‌.چشمام این شکلی و مثل اون تبلیغه که بعد از بو کردن لباساش گفت ماااااماااان☺

منم به همووووون ترتیب .صدا زدم ماماااان.و انقدددد چلوندمش که خدا بدونه.

و گفتم خدارو شکر که نموووندم دانشگاه.

ماشاالله.لاحول و لا قوه الا بالله.

با اینکه دوباره ساعت ۳ میخواد بره .و دوباره گمونم ۴۸ ساعت نمیبینمش .اما به شدت شااااادم.

من اهل کلاس پیجوندن نیستم ولی این بار می ارزید!

 


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها